خانم عابدینی به شهناز میگوید: در این لباس خیلی قشنگ شدهای، ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟ شهناز جواب میدهد: وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش را میپوشد. من چنین حالی دارم...
سرویس دفاع مقدس ـ مادرش این گونه روایت می کند که: پنج ساله بود که از دزفول به خرمشهر آمدیم. در شش سالگی هر روز با بلم از کوت شیخ به این طرف شهر میآمد و به مدرسه طیبه میرفت. همیشه دوست داشت چادرش را بپوشد و کنارم به نماز بایستد. هرچه از قرآن و دین بلد بودم، به او یاد میدادم. او علاقه زیادی داشت که سورههای کوچک قرآن را یاد بگیرد. تأثیر همین آموزههای دینی بود که در عمر کوتاهش تلاش مینمود با کسانی که تهیدست بودند، رابطه نزدیکتری برقرار کند. در هنگام عصبانیت و هنگامی که برایم مشکلی پیش میآمد، این شهناز بود که مرا آرام میکرد و میگفت: باید صبر داشته باشیم.
به گزارش «تابناک»، حماسه فتح خرمشهر آنقدر بزرگ و بی منتها هست که طی سالیان طولانی، هنوز هم سوژه برای پرداختن داشته باشد و هم نسل شاهد و ناظر آن دلاوری ها و هم نسل های بعدی چیزی برایشان تکراری نباشد، چه، تکرار حماسه و یادآوری آن جزیی از فرهنگ و ماندگاری یک ملت است. بر این اساس، در این بخش از سری مطالب شاهدان خرمشهر، به اندازه قطره ای از دریای بیکران حماسه های نسلی اسطوره ای در تاریخ این مرز و بوم، یادی می کنیم از شهید بزرگوار «شهناز حاجی شاه» که به حق می تواند الگویی برای نسل امروز ما باشد.
بنابر این گزارش، امدادگر بسیجی، شهید «شهناز حاجی شاه» متولد 1333 دزفول، دلاور زنی است که در روزهای جوانی عمر پر برکت خویش، تمام همت خود را صرف جهاد در مقابل دشمن متجاوز نمود و در پشت جبهه با یاری رسانی به رزمندگان اسلام، نام خود را بر بلندای این مرز پر گهر جاودانه کرد و در نهایت در هشتم مهر ماه 1359 ـ در سن 26 سالگی ـ و در روزهایی که خونین شهر قهرمان در انتظار شمیم آزادی روزگار می گذراند به دیدار معبود خود شتافت.
گوشه ای از زندگی پرتلاطم این بانوی بزرگوار ایرانی، به امید تداوم راهش، به شرح زیر تقدیم حضور می گردد:
1انتخاب دوستهیچگاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمیکرد. حتی گاهی با کسانی دوستی میکرد که از نظر اعتقادی، شباهتی با او نداشتند. وقتی از او میپرسیدم: چرا اینقدر دوستان متفاوت داری؟ میگفت: دوستان آدم ها دو جورند: یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده میکنند و در هر دو حالت فایدهای در میان هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزشها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.
راوی: خواهر شهید
2حضوری دایمشهناز دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. او بسیار فعال بود و انرژیاش تمام نمیشد. در کتابخانه فعالیت میکرد و در عین حال دورههای آموزشی ـ مذهبی و رزمی را دیده بود. او حتی یک سال پیش از آغاز جنگ برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
مادرم تعریف میکردند که یک بار چهل نفر از دختران را برای آموزش دینی به قم برد. بعد هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برد که در آنجا، یکی از آنها در رودخانه افتاد و شهناز با شجاعت و زحمت فراوانی او را نجات داد.
راوی: خواهر شهید
3لباس نمازاوایل انقلاب، نماز اول وقت خواندن، چندان بین مردم متداول نبود؛ اما شهناز از همان روزها تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. او برای نمازش لباس جداگانهای داشت و هر وقت از او میپرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض میکنی، میگفت: چطور موقعی که میخواهی به مهمانی بروی، لباس آراسته میپوشی؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفتوگو با خدا؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن میپذیرد. پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است.
راوی: خواهر شهید
سنگ قبر شهید شهناز حاجی شاه
4معلم داوطلبپس از پیروزی انقلاب اسلامی، هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر، به شکلی کاملا خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند.
ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر که واقعا هلاککننده است. همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی رنگی آمد. چند خانم چادری عقب خودرو نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستیم. پس از طی مدتی مسیر، هر یک از خانمها سر جادهای که منتهی به روستایی میشد، پیاده میشدند و باید فاصله طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید، پیاده میرفتند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جاده خاکی به طرف روستا راه افتادیم. این کار را هر روز شهناز بود.
راوی: خواهر شهید
5شاید آخرین عکسشهناز و عدهای دیگر از دخترها در خرمشهر باقی ماندند و نزد خانم عابدینی قرآن میخواندند. محل کلاسشان در خیابان چهل متری خرمشهر بود. شب پیش از شهادت، خانم عابدینی، شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز، لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی به شهناز میگوید: در این لباس خیلی قشنگ شدهای، ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟
شهناز جواب میدهد: وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش را میپوشد. من چنین حالی دارم. بعد هم به بچهها میگوید: بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکسها باشد.
6 من در خرمشهر می مانمجنگ که آغاز شد و خرمشهر در خطر سقوط قرار گرفت، قصد رفتن به شمال کردیم، ولی او گفت: من به شمال نمیآیم. برادرهایش نیز به او اقتدا کرده و در خرمشهر باقی ماندند.
روزی که خیابان طالقانی خرمشهر را بمباران کردند، خواهر و برادران شهید، همگی با هم به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند و به رسیدگی به احوال مجروحان و کفن و دفن شهدا پرداختند. همان شب، شهید محمدرضا ربیعی به خانه ما آمد و برایشان غذا برد. شهناز چون دوره آموزش کمکهای اولیه را دیده بود، میتوانست در بیمارستان، مفید باشد.
راوی: مادر شهید
7شادیآخرین شبحالات شهناز، در شب پیش از شهادتش بسیار عجیب بود. هنگامی که نوبت به نگهبانی او میرسد، خانم عابدینی به او میگوید: برو لباست (لباس و جوراب سفید) را عوض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیرد.
شهناز میگوید: با این لباس خیلی راحتم. روی آن چادر مشکی به سر میکنم و چیزی مشخص نیست. او با همان لباس میرود و نگهبانی میدهد.
این آخرین شب عمر کوتاه شهناز بود که خاطرهای به یادماندنی در ذهن دوستانش کاشت و رفت؛ در حالی که شادی زایدالوصفی را به همراه میبرد.
8تشییع مظلومانههشتم مهر ماه 1359 دشمن خرمشهر را به توپ بست، در محلی سربازی مجروح شده بود. شهناز به کمک بقیه به او کمک رساندند.
آن سرباز بعدها به من گفت: دختر شما جانم را نجات داد.
شهناز وقتی شهید شد، او را در گلزار شهدای خرمشهر، بیآنکه پدرش حضور داشته باشد، به خاک سپردیم.
به خاطر ناامن بودن شهر، پیکر او فقط توسط پنج نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد.
راوی: مادر شهید